زمانی که چادرم را برای همیشه برداشتم، این دو سه سالی جلوتر از آن بود که به کل دین داشتن را کنار بگذارم، مهم‌ترین دلیلم توقف قضاوت شدن بود. دلم نمی‌خواست پوششم باعث قضاوت دیگران درباره اعتقاداتم بشود، به‌خصوص قضاوت به یک سری کلیشه. دلم می‌خواست اگر چیزی را هم قبول دارم شخصی باشد و غیرقابل حدس زدن. ترجیح می‌دادم به نداشتن دین قضاوت بشوم تا داشتنش. وقتی به داشتن چیزی، به‌خصوص همراه با این‌قدر کلیشه، قضاوت می‌شوی، آن‌وقت ناخودآگاه می‌افتی گوشه رینگ که خودت را توضیح بدهی. که من این را قبول دارم و این را ندارم. که من ای‌جا شبیه کلیشه‌ها هستم و اینجا نیستم. سال‌ها گذشت تا در یک شب خنک تابستانی، در صحبت‌هایمان با فرزانه، در کنار رودخانه‌ای چند کیلومتری یروان، به تناقض درونم پی بردم. به نظر می‌آمد در سوم دبیرستان، من با برداشتن چادر، از قضاوت شدن فرار کرده‌ام، اما بعد از آن هم که مدام قضاوت شده‌ام. مثل همین امروز که به جای این‌که به تخصص و سوادم کار داشته باشند، من را با اندازه و رنگ مانتویم قضاوت کردند. و کم نیست از این قضاوت شدن‌ها. هر روز در هر میدان اصلی با گشت ارشاد، با ورود به هر مدرسه ،... - طـیــّب