Oct 23, 2014
from
نوشتم برایش که «اومدم مسجد جامع، دلم آروم نیست اما، انگار فقط وقتی پیش تو ام آروم میگیرم.» نوشت برایم که «مسجد جامع که دل آروم نمیکنه، برو شیخ لطفالله.» و بعدش باز نوشت «آروم بگیر، دیگه هیچچیزی واسه نگرانی نیست.» همان اول ورودی مسجد شیخ لطفالله، مرد میانسالی نشسته بود که یکدو قدم دنبالمان آمد و چیزی گفت. نفهمیدم. زبانش میگرفت. دوباره گفت و این بار فهمیدم. «نیت کردین؟» به کسر کاف. ایستادم و نیت کردم. مردی به دو همراه جوانش میگفت اینجا مناره ندارد، چون مناره برای دعوت همگان بود و همگان به اینجا راه نداشتند. مسجد کوچک بود، خیلی کوچکتر از خیال من. و حالا همگان را راه داده بود. رسیدم که به شبستان، گنبد نگاهم را کشید بالا. دو سه قدم عقب رفتم و تکیه دادم به اولین دیواری که پشت شانهها پیدا شد. تاریک بود فضا، جز یک مربع کوچک روی زمین، که از حجرههای پنجرهای کوچک روشن بود و روشنایی همانجور حجرهحجره، همانجور مشبک بود. دستم را گذاشته بودم روی دهانم و اشک بود و جهانگردها و سرو صدای دوربینها و ژستهایشان نبودند دیگر انگار. دم غروب رفتیم کلیسای وانک، چهارباغ بالا و محلهی جلفا. با...
- طـیــّب