نوشتم برایش که «اومدم مسجد جامع، دلم آروم نیست اما، انگار فقط وقتی پیش تو ام آروم می‌گیرم.» نوشت برایم که «مسجد جامع که دل آروم نمی‌کنه، برو شیخ‌ لطف‌الله.» و بعدش باز نوشت «آروم بگیر، دیگه هیچ‌چیزی واسه نگرانی نیست.» همان اول ورودی مسجد شیخ لطف‌الله، مرد میان‌سالی نشسته بود که یک‌دو قدم دنبالمان آمد و چیزی گفت. نفهمیدم. زبانش می‌گرفت. دوباره گفت و این بار فهمیدم. «نیت کردین؟» به کسر کاف. ایستادم و نیت کردم. مردی به دو همراه جوانش می‌گفت این‌جا مناره ندارد، چون مناره برای دعوت همگان بود و همگان به این‌جا راه نداشتند. مسجد کوچک بود، خیلی کوچک‌تر از خیال من. و حالا همگان را راه داده بود. رسیدم که به شبستان، گنبد نگاهم را کشید بالا. دو سه قدم عقب رفتم و تکیه دادم به اولین دیواری که پشت شانه‌ها پیدا شد. تاریک بود فضا، جز یک مربع کوچک روی زمین، که از حجره‌های پنجره‌ای کوچک روشن بود و روشنایی همان‌جور حجره‌حجره، همان‌جور مشبک بود. دستم را گذاشته بودم روی دهانم و اشک بود و جهانگردها و سرو صدای دوربین‌ها و ژست‌هایشان نبودند دیگر انگار. دم غروب رفتیم کلیسای وانک، چهارباغ بالا و محله‌ی جلفا. با... - طـیــّب