سن و سال - http://lamsemotlagh.ir/%D8%B3%...
Oct 1, 2014
from
خودم را به یاد میآورم که از نردبان کتابخانه بالا رفته بودم و او را به یاد میآورم بیدار با لباس کوتاه گلدارش که کتابها را از من میگرفت تا نجاتشان دهد. او را میدیدم که از یک طرف خانه به طرف دیگر میدود و خیس از باران در میان آبهایی که تا قوزک پایش میرسید، با طوفان میجنگید. یاد دارم که چطور صبح روز بعد صبحانهای درست کرد که هرگز نبود و وقتی من مشغول خشک کردن کف زمین و مرتب کردن خانه بودم میز را چید. هرگز نگاه محزونش را وقتی صبحانه میخوردیم فراموش نخواهم کرد: چرا حالا که آن قدر پیری منو شناختی؟
جواب دادم: سن اون چیزی نیست که آدم داره، اونه که آدم حس میکنه.
خاطرات روسپیان سودازده من، گابریل گارسیا مارکز، ترجمه امیرحسین فطانت
- طـیــّب